ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان زیر پوست شهر

نیمه شب سرد پاییزی

" کنار خیابان می ایستم، نه برای ماشینی دست تکان می دهم، نه در جواب سوال راننده ها که می پرسند:
-کجا؟
جوابی نمی دهم... ساکت و آرام، سرد و بی احساس. ظاهر پر زرق و برق ام در این ساعت شب خودش نشان دهنده ی مقصدم است!
پراید مشکی رنگی جلوی پایم می ایستد:
-کجا خانوم خوشگله؟
نگاهی به ماشینش می اندازم و بی حرف قدمی به عقب برمی دارم.
-ناز نکن دیگه، امشبو با ما بد بگذرون جیگر...
قدم دیگری به عقب برمی دارم و آرام آرام در جهت خلاف حرکت ماشین ها راه می افتم.
راننده ی پراید که نا امید شده، پایش را روی پدال گاز فشار می دهد و می رود، شاید هم زیر لب فحشی نثار من می کند .
کمی بالاتر می ایستم، این بار ماجرای راننده پراید با یک زانتیا تکرار می شود اما باز هم بی توجه عقب تر می روم...
مثل همیشه منتظر ایستاده ام تا مرد شبم را انتخاب کنم.
چند ماشین دیگر می ایستند و حرف می زنند اما هیچ یک توجه ام را جلب نمی کنند.
بالاخره یک سوناتا جلوی پایم می ایستد لبخندی کنج لبم می نشیند:
-خانم برسونمتون؟
دستم به سمت دستگیره ی در ماشین می رود، نگاه رضا در ذهنم جان می گیرد اما در را باز می کنم و سوار می شوم... "

 

با نوک انگشت چند تارمویی که با شیطنت از مقنعه بیرون آمده بود را هم مخفی کرد. چادرش را از لبه ی تخت برداشت، با دو دست کش چادرش را کشید و با احتیاط روی مقنعه اش گذاشت تا گردی جلوی مقنعه خراب نشود. کیفش را از کنار میز توالت برداشت و از اتاق خارج شد.
به سمت آشپزخانه رفت. رضا کنار سماور ایستاده بود، آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد و برای خودش چای می ریخت. کیفش را روی صندلی گذاشت:
-سلام، رضا برای منم یه چایی بریز.
رضا بی آنکه سرش را به سمت مریم برگرداند گفت:
-علیک سلام خانوم خانوما، چشم عزیزم، امری باشه؟
-عرضی نیست آقــــــا.
مریم ظرف کره و پنیر را از یخچال بیرون آورد و روی میز گذاشت، نان ها را که رضا در ماکروفر گذاشته بود تا گرم شود هم داخل سبد نان ها روی میز گذاشت، ظرف شکر و چاقو و قاشق چای خوری به همراه ظرف مربا و گردو را هم آورد.
رضا لیوان ها را روی میز گذاشته و نشسته بود. مریم هم رو به رویش نشست و با حوصله اول برای او یک ساندویچ کوچک کره و پنیر درست کرد. ذهنش درگیر کارهای شرکت بود اما مجالی برای ورود فکرهای کاری به ذهنش نداد و مشغول خوردن صبحانه اش شد.
-تو فکری خانوم خانوما؟
مریم سرش را بلند کرد و با شیطنت گفت:
-دارم فکر می کنم آخرین باری که دوتایی رفتیم بیرون کی بود؟
رضا گازی به ساندویچش زد و گفت:
-فکر کردن نداره که دیشب اومدم دنبالت با هم از سرکار برگشتیم!
مریم ابروهایش را درهم کشید:
-اااا رضا شوخی نکن، منظورم این که بیای شرکت دنبالم نیست. آخرین بار که دوتایی رفتیم سفر یادته اصلا ؟
رضا مکثی کرد و بعد گفت:
-آخرین سفرمون هم دوماه پیش بود دیگه، که با عسل و شوهرش رفتیم کویر. یادت نیست؟
-این که دوتایی نبود که! دلم سفر تنهایی می خواد فقط خودم و خودت. آخر هفته هم که تعطیله بیا بریم یه وری... می تونیم بریم شمال لب دریا... باشه رضا؟
و با هیجان دستانش را به هم کوبید.
رضا با بدجنسی نگاهی به صورت پرهیجان مریم انداخت و گفت:
-نخیر نمی شه من کار دارم باید بشینیم تو خونه.
مریم با قهر از پشت میز بلند شد و در حالی که کیفش را روی دوشش می انداخت و چادرش را مرتب می کرد گفت:
-اصلا نخواستم، منم آخر هفته می رم خونه ی مامانم اینا تو هم بشین تو خونه به کارت برس!
و به سمت در آشپزخانه رفت، رضا از پشت میز بلند شد و با یک جست از پشت سر بغلش کرد و در حالی که صورتش را می بوسید گفت:
-حالا قهر نکن خانومم، چشم سفر هم می ریم، لب دریا هم می ریم دیگه چی؟
مریم با ناز سری تکان داد و گفت:
-دیگه هیچی سلامتی شما.

 

*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***

 



محیا با اخم در آینه به خط چشمش خیره شد.
نه نشد! باز هم دستش لرزیده بود، به پنبه کمی شیر پاک کن زد و دوباره خط پشت چشم چپش را پاک کرد.
کلافه شد. از صبح تا حالا 4 بار خط چشمش را پاک کرده و دوباره کشید اما باز هم راضی نشده بود.
از کشیدن خط چشم منصرف شد، چشم راستش را هم پاک کرد و به جای آن از مداد آبی که جلوی آینه بود و به او چشمک می زد استفاده کرد، کشیدن مداد همیشه برایش راحت تر بود.
گوشی اش را که روی تخت افتاده بود و داشت خودکشی می کرد و عاجزانه درخواست داشت تا کسی برش دارد و پاسخ گوی فرد پشت خط شود را برداشت بی آن که به شماره نگاه کند دکمه ی برقراری تماس را زد و گوشی را به گوشش چسباند:
-جانم؟
-سلام خانوم خانوما.
-سلام مسعود خوبی عزیزم؟
-مرسی خانومی تو خوبی؟ کجایی دلم برات تنگ شده؟ یه وقت سراغی از این عاشق دل شکسته نگیریا!
محیا که گوشش از این حرف ها پر بود و دیگر این حرف های صد من یک غاز دلش را نمی لرزاند با شیطنت گفت:
-همین جا! دقیقا دلت چقدر برام تنگ شده؟
مسعود خندید و گفت:
-قد یه نخود!
-قد یه نخود کمه باید دلت بیشتر برام تنگ بشه تا رخ بنمایم!
-اذیت نکن بیا بریم بیرون غزل دلم برات تنگ شده.
محیا با ناز گفت:
-نمی شه آخه، الان باید برم دانشگاه عصر هم برم خونه ی عمو اینا، آخه اونجا دعوتیم.
-پس من چی غزل؟ دلم برات تنگ شده آخه!
-دل منم تنگ شده ولی خوب چی کار کنم؟ تقصیر من نیست که، ایشالا فردا همدیگه رو می بینیم باشه مسعود جونم؟
کمی دیگر با مسعود حرف زد و بعد به بهانه ی این که مادرش صدایش می کند تماس را قطع کرد و گوشی را که داغ شده بود دوباره روی تختش انداخت و به سمت آینه برگشت.
آرایش صورتش تکمیل شده بود شالش را روی سرش انداخت و از خوابگاه خارج شد.
از بالای پله ها اول سرکی کشید تا ببیند خانم محبی پشت میزش نشسته یا نه، وقتی از نبودن خانم محبی مطمئن شد شتابان از پله ها پایین دوید و از خوابگاه خارج شد، سر صبحی حوصله ی گیر دادن های خانم محبی را نداشت که باز بگوید:
-موحد باز این چه تیپیه زدی؟ این چه وضعه بیرون رفتنه؟ شما دست ما امانت هستید، مثلا دانشجوی این مملکت هستید...
و هزار و یک حرف دیگر و در آخر هم مجبور شود روسری اش را جلو بکشد و مدل موهایش خراب شود!
وقتی از خوابگاه خارج شد اس ام اسی که تازه برایش رسیده بود را باز کرد، احسان بود:
" کی می رسی غزلم؟ من رسیدم! "
در حالی که به سمت ایستگاه اتوبوس سر کوچه می رفت تند تند برایش نوشت:
" باز مامان گیر داده بود مجبور شدم یکم دیرتر از خونه بیام بیرون، زودی می رسم عسیسم "
دکمه ی ارسال را زد و گوشی اش را در کیفش انداخت. وقتی رسید جلوی ایستگاه، اتوبوس هم رسید و سریع سوار شد.

با ضرباتی که به کمر و ران پایش خورد از خواب پرید. صدای بلند پدرش در سرش پیچید:
-آشغال لنگ ظهره مثل خرس خوابیدی وسط اتاق؟ پاشو خودت رو جمع کن حروم زاده.
بغض کرد و از جایش بلند شد، نباید اشک می ریخت، سریع تشک و پتویش را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. یواشکی نگاهی به ساعت انداخت هنوز 6 صبح هم نشده بود!
دلش نمی خواست دوباره ناسزا و فحش بشنود پس سریع دست و صورتش را شست و به سمت آشپزخانه دوید.
آشپزخانه که نه! در اصل زیر زمینی که صاحب خانه به صورت آشپزخانه مشترک درست کرده بود!
خانه اشان قدیمی بود و در یکی از محلات پایین شهر قرار داشت. یک حیاط مربع شکل نه چندان بزرگ وسط حیاط بود و دور تا دور اتاق های 24 متری که در چوبی شیشه ای قدیمی اشان رو به بالکن باز می شد و پله می خورد تا به حیاط برسد و در هر اتاق هم یک خانواده زندگی می کرد، وسط هم حیاط یک حوض و پاشویه بود. اهالی خانه ظرف ها و رخت هایشان را کنار حوض می شستند. در گوشه ای از حیاط هم یک دستشویی کوچک قرار داشت که درش کوچک بود و افراد قد بلند خانه برای وارد شدن به دستشویی همیشه مشکل داشتند و وقت بلند شدن هم سرشان به سقف برخورد می کرد!
مادرش کنار حوض داشت رخت می شست، کبری خانم همسایه کناری هم کنار مادرش نشسته بود و در حالی که ظرف های شام شب قبلشان را می شست برای مادرش چیزی تعریف می کرد.
سریع وسایل صبحانه ی پدرش را آماده کرد و در سینی چید. با یک دست سینی را که پنیر و چای و شکر را داخلش گذاشته بود برداشت و با دست دیگرش هم سفره را که کمی نان گذاشته بود داخلش.
آرام آرام به سمت اتاق رفت تا چای داخل سینی نریزد.
سفره را پهن کرد و پنیر و چای و شکر را هم روی سفره گذاشت و با صدایی لرزان گفت:
-بابا سفره رو انداختم...
و خودش گوشه ای خزید تا در دید پدرش نباشد، 18 سالش شده بود اما هنوز از پدرش کتک می خورد و فحش می شنید، شاید تنها لطفی که در تمام این سال ها پدرش به او کرده بود اجازه ی درس خواندن بود! اجازه داشت تا هر مقطعی که می تواند در مدارس دولتی باشد درس بخواند. ثریا هم که دلش نمی خواست این دل خوشی را هم از دست بدهد با تمام توان درس خوانده بود و حتی در کنکور هم قبول شده بود و پدرش وقتی فهمید اگر بگذارد دانشگاه برود خرجی برایش ندارد و در کنارش هم می تواند کار کند و خرج خودش و مادرش را در آورد اجازه داد به دانشگاه برود.
چند هفته از شروع ترم گذشته بود و روزهای اول آبان ماه بود و هوا سوز ملایمی داشت. روزهای زوج به دانشگاه می رفت و روزهای فرد منشی مطب یک دکتر زنان شده بود.
با خودش فکر کرد امروز زوج است یا فرد؟ صدای فریاد پدرش افکارش را به هم ریخت:
-گم شو بیا سفره رو جمع کن جای این که اون گوشه بشینی و هیکل بپرورونی.
ثریا با بغض بلند شد و سریع سفره را جمع کرد، تا کی باید این زندگی را تحمل می کرد؟ دلش می خواست هر چه زودتر از شر این زندگی نکبت خلاص شود، شب و روزشان فحش و کتک بود و دود سیگار و تریاک...
از این محله، از این زندگی، از این سرنوشت خسته شده بود، تنها امیدش این بود که بعد از پایان درسش پزشک موفقی شود.
دلش می خواست مثل خانومی که حالا سه هفته ای می شد که برایش کار می کرد موفق شود و روزی برسد که مطبی داشته باشد پر از مراجعه کننده، مثل خانم دکتر سوار ماشین مدل بالا شود و لباس های شیک بپوشد.
دلش می خواست روزی برسد که آن قدر توانایی مالی داشته باشد که بتواند دست مادرش را بگیرد و از آن خانه ی لعنتی ببرد. لیاقت مادرش بیشتر از این ها بود. اصلا دلش نمی خواست مادرش تا آخر عمرش در همین نکبت دست و پا بزند. دلش نمی خواست خواهر کوچکش که فقط یک سال داشت هم مثل او بزرگ شود... می خواست زهرای کوچکش به هرچه که او خواسته و نرسیده بود برسد.
وسایل صبحانه را به آشپزخانه برد و ظرف های پدرش را شست. کمی نان برداشت و در حالی که گاز می زد به اتاق برگشت. دود تریاک پدرش کل اتاق را برداشته بود کتابش را برداشت و از اتاق بیرون آمد. گوشه ای از ایوان نشست و کتابش را جلویش باز کرد، دست هایش را روی گوشش گذاشت و مشغول خواندن درس شد.
روز اولی که برای استخدام رفته بود تمام مشکلاتش را برای خانم دکتر گفت و او با مهربانی استخدامش کرد و همچنین قبول کرده بود حقوق ماه اولش را زودتر به او بدهد تا بتواند کتاب های دانشگاهش را تهیه کند.
سلما خانم صاحب خانه شان این کار را برایش پیدا کرده بود.
خواهر شوهر سلما خانم در منزل این خانم دکتر کار می کرد و وقتی فهمید که ثریا دنبال کار می گردد به این خانم دکتر معرفیش کرد.
از شانس خوب ثریا منشی دکتر هم دانشجو بود و روز های فرد به دانشگاه می رفت و نمی توانست روزهای فرد به مطب بیاید.
ساعت کاری ثریا 5 تا 8 بود گاهی وقتا هم کار خانم دکتر بیشتر طول می کشید و تا 9 در مطب می ماندند.
از مطب خانم دکتر تا خانه شان خیلی راه بود اما پدرش فقط به دلیل این که تا این ساعت ماندن ثریا در مطب می توانست در آینده پول موادش را جور کند راضی بود و حرفی نمی زد!
دوباره با خود فکر کرد امروز زوج است یا فرد؟
کلمات را بی آن که معنی شان را بفهمد تند تند تکرار می کرد اما ذهنش دور و بر کارهای روزش می چرخید. هنوز نفهمیده بود امروز چند شنبه است! باید به دانشگاه برود یا سر کار؟
سارا دختر آقای رسولی که تنها با پدرش زندگی می کرد از اتاق خارج شد ثریا با شتاب به سمتش رفت و قبل از گفتن سلام و صبح بخیر سریع گفت:
-سارا امروز چند شنبه است؟
سارا با لبخند گفت:
-اول سلام علیک می کردی بهتر بودا! امروز یک شنبه است.
ثریا نفسی از سر آسودگی کشید و بعد از سلام و احوال پرسی مختصری با سارا به سمت کتابش که هنوز گوشه ی ایوان بود برگشت. خداروشکر نباید می رفت دانشگاه و وقت کافی برای درس خواندن داشت و می توانست برای پختن ناهار هم به مادرش که این روزها پا دردش بیشتر شده بود کمک کند.
دوباره مشغول تکرار کلمات نامفهوم کتاب شد. تا وقت ناهار زمان زیادی داشت...


صبح آن نیمه شب سرد پاییزی



" بیدار شدن در تخت بیگانه برایم عادی شده...
مثل روزهای اول نمی ترسم...
گنگ نیستم...
غریبه بودن اتاق برایم آشناست...
نفس های گرم سوناتایی به صورتم می خورد...
مثل روزهای اول چندشم نمی شود...
انگار همه چیز دیگر عادی شده...
راست می گویند اگر گناه تکرار شود قبحش می ریزد...
آرام از روی تخت بلند می شوم. به سمت دستشویی می روم، آرایش خراب شده ی صورتم را می شورم...
جلوی آینه ی میز توالت همسرش و با لوازم آرایش همسرش آرایش می کنم.
از سرو صدای من بیدار می شود، از عطر همسرش کمی به لباسم که بوی سیگار گرفته می زنم.
مانتویم را برمی دارم. با لبخند به من نگاه می کند و با صدایی که هنوز از تاثیر شب قبل دورگه است می گوید:
-عالی بود.
این بار چندشم می شود، کاش به جای او رضا این جمله را می گفت... کاش یک بار...
پول را دو دستی جلویم می گیرد. بیشتر هم گذاشته تا بلکه دوباره سراغش بروم، نمی داند با هیچ کس بیش از یک بار نمی روم...
از خانه خارج می شوم. هوای تمیز صبحگاهی بغضم را مثل هر بار دیگر می ترکاند...
هر روز بیشتر در لجن زار زندگی فرو می روم، کاش دستی ناجیَم می شد... "

 

کمی فکر کرد و بعد شانه و حوله را هم داخل چمدانشان گذاشت.
دیگر چیزی نیاز نبود؟ تا خانه ی خودشان بود مادرش ساک لوازمش را جمع می کرد. برای ماه عسل و توری هم که رفته بودند رضا وسایل را داخل چمدان چیده بود. حالا مانده بود برای این سفر چه چیزهای دیگری نیاز است... 3 دست لباس برای خودش برداشته بود، 3 دست برای رضا. حوله، مسواک، شانه و خمیر دندان.
صابون و شامپو را هم برداشت. به نظر خودش همین ها کافی بود. البته می توانست ظهر که رضا به خانه برگشت از او بپرسد که چیز دیگری هم لازم هست بردارد یا نه.
دستی به موهای طلایی رنگش کشید، دلش برای رنگ مشکی موهایش تنگ شده بود اما رضا موهایش را این رنگی بیشتر دوست داشت... مریم نگاه حسرت باری به آینه انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
-مگه عشق این نیست که هرچی اون خواست، تو فقط باید سر تسلیم فرود بیاری؟
با خودش فکر کرد:
"عشق کم از بردگی نیستا ! "
بی خیال رنگ موهایش شد و به سمت آشپزخانه رفت. دلش می خواست امروز که مرخصی گرفته و برای انجام کارهای سفرشان در خانه مانده یک غذای خوشمزه برای رضا بپزد.
کمی فکر کرد. غذای مورد علاقه اش قرمه سبزی بود که با وقت اندکش جور در نمی آمد... اما رضا قیمه هم دوست داشت! پس دست به کار شد.
نگاهش در شیشه ی گاز به صورتش افتاد... آرایش نکرده بود و صورتش خیس عرق هم شده بود... نگاهی به ساعت انداخت، تا آمدن رضا هنوز کمی وقت داشت، آخرین دانه های سیب زمینی را هم از ماهیتابه خارج کرد. زیر برنج و خورشتش را کم کرد و با عجله به سمت اتاقش رفت تا دوش بگیرد و آرایش کند... از این که وقتی رضا به خانه می آید بوی غذا بدهد متنفر بود.

 

*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***

 



پله ها را دوتا یکی پایین آمد تا سریع تر خودش را به ماشین برساند و به دیدن غزل برود. آخر هفته قرار بود با مریم به سفر بروند. فکر کرد ممکن است دلش برای غزل تنگ شود.
گوشی را از جیبش بیرون آورد و شماره ی غزل را گرفت. بوق اشغال آب سردی بر هیجان درونش پاشید.
پشت رل نشست و با خود گفت:
" حتما داره با کسی حرف می زنه چند دقیقه دیگه دوباره بهش زنگ می زنم. "
کمی در خیابان ها چرخ زد و دوباره شماره ی غزل را گرفت، باز هم اشغال بود. کلافه شده بود... این همه وقت با چه کسی صحبت می کرد؟
گوشی را روی داشبورد انداخت.
چراغ قرمز شد و پشت چراغ قرمز ماند دوباره نگاهی به گوشی اش انداخت، از روی داشبورد برش داشت و اس ام اسی با این مضمون برایش فرستاد:
" کجایی خانوم خانوما؟ "
هر وقت اس ام اسش را جواب می داد یعنی بالاخره مکالمه اش تمام شده!
کمی دیگر در خیابان ها چرخید و یکی دوبار دیگر هم به غزل زنگ زد اما باز هم اشغال بود!
مسیر خانه را در پیش گرفت.
ماشین را در پارکینگ پارک کرد و بی حوصله وارد خانه شد.
مریم که روی مبل نشسته بود و کتاب می خواند با شنیدن صدای در به آن سمت برگشت لبخندی به روی رضا زد و گفت:
-سلام آقای خونه، خسته نباشی.
رضا لبخند نیم بندی تحویلش داد:
-سلام درمونده نباشی خانوم خونه.
و به سمت اتاق خواب رفت تا لباسش را عوض کند.
توی ذوق مریم خورد انتظار داشت شوهرش برخورد گرم تری داشته باشد یا حداقل تعریفی بکند! پشیمان شد که یک ساعت وقتش را جلوی آینه گذرانده بود و خودش را برای رضا آراسته بود...
سعی کرد به خودش روحیه بدهد:
" حتما خسته بود مریم تو باید درکش کنی... شاد و پر انرژی باش تا خستگیش از بین بره و اونم بخنده. "
میز غذا را با عشق چید و منتظرش ماند.
رضا گوشی اش را روی تخت انداخت و از اتاق خارج شد. دوباره منصرف شد و برگشت گوشی را برداشت و داخل جیبش گذاشت. مریم میز را به زیبایی چیده بود و رنگ و بوی غذا حتی آدم سیر را گرسنه می کرد. خودش را روی صندلی انداخت و کفگیر را برداشت تا برای خودش غذا بکشد. اس ام اس دلیور شد و رضا ویبره ی گوشی را احساس کرد کفگیر را سر جایش گذاشت و گوشی را از جیبش بیرون آورد. نگاهی به صفحه انداخت... مکالمه ی غزل حدود یک ساعت طول کشیده بود!
مریم لب برچید رضا از میز و غذایش هم تعریف نکرده بود !
به حرف آمد و گفت:
-غذا خوب شده رضا؟
رضا قاشقی را که به سمت دهانش برده بود را خورد. در دل گفت:
" تقصیر مریم چیه؟ "
-آره خانومی خیلی خوشمزه شده، دستت درد نکنه...
مکثی کرد و بعد گفت:
-وسایل سفر رو جمع کردی؟
مریم با هیجان گفت:
-آره رضا ولی نمی دونم همه چیز رو برداشتم یا نه آخه اولین بارمه که خودم دارم وسایل رو برای سفر جمع می کنم... بعد از غذا وسایل رو یه چک می کنی؟
-حتما.
مریم لبخند شادی زد و دل خوری دقایقی قبلش را از یاد برد و هر دو مشغول صرف ناهار شدند.

محیا دکمه ی پایان تماس را فشرد. حس می کرد سرش درد گرفته، احسان خیلی پر حرف بود!
داشت حاضر می شد تا با مسعود بیرون برود، چند روزی بود می پیچاندش! امروز دیگر چاره ای نبود اگر نمی رفت دوستی مسعود را از دست می داد و اصلا دلش این را نمی خواست.
مسعود پسر پولداری بود و خیلی خوب برایش خرج می کرد و توقع زیادی هم ازش نداشت پس چرا باید او را از دست می داد؟
جلوی موهایش را سشوار کشید، موهایش را فُکول کرد و جلویش را کج ریخت توی صورتش. موهای قهوه ای رنگش جلوه ی زیبایی به صورتش داد اما محیا همیشه دلش می خواست موهایش را رنگ کند ولی خانواده اش این اجازه را نمی دادند. ابروهایش را هم یک دفعه ای برداشت و به خانه رفت و آنها را در عمل انجام شده قرار داد وگرنه باید آرزوی آن را هم با خود به گور می برد یا شاید هم صبر می کرد تا ازدواج کند بعد!
صدای زنگ اس ام اس گوشیش بلند شد. درست کردن موهایش که تمام شد گوشی را برای خواندن اس ام اس برداشت، رضا بود:
" کجایی خانوم خانوما؟ "
تند تند برایش نوشت:
" زیر سایه ی شما "
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ گوشی اش بلند شد نگاهی به صفحه انداخت رضا بود. لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست، رضا پسر جذاب و با مزه ای بود.
وقت هایی که با او بود حس خوبی داشت... حتی از مسعود و احسان هم جذاب تر بود.
-سلام به آقای جذاب خودم.
رضا دلش نمی خواست خشمش را نشان بدهد، اول دلش می خواست سر در بیاورد که غزل این همه مدت با چه کسی حرف می زده به همین خاطر گفت:
-سلام عروسکم، امروز کجا بودی یه حالی از ما نپرسیدی؟ سرت شلوغ بوده؟
محیا گوشی را روی بلندگو گذاشت و روی میز قرار داد خط چشم را برداشت و در همان حال گفت:
-ببخشید رضا دارم حاضر می شم گوشی رو گذاشتم روی بلند گو، هیچ جا از صبح دانشگاه بودم کلاس داشتم تازه الان برگشتم خونه که دارم حاضر می شم برای آخر هفته با مامان اینا بریم سفر دلمون گرفت توی این خونه!
رضا مکثی کرد و گفت:
-از صبح دانشگاه بودی؟ با کسی تلفنی حرف نزدی؟
محیا با تعجب گفت:
-نه!!!
اما یک دفعه پشیمان شد اگر رضا در مدتی که با احسان حرف می زد زنگ زده باشد چی؟ خواست حرفش را اصلاح کند که رضا با عصبانیت گفت:
-دروغ نگو غزل تو امروز از ساعت 2 تا 3 داشتی با کی حرف می زدی؟
محیا مکثی کرد تا افکارش را متمرکز کند و حرف نامربوطی نزند:
-داد نزن رضا... با مهنا حرف می زدم خواهرم... تو که می دونی اون شهرستانه و من فرصت کمی برای حرف زدن باهاش دارم، امروز هم وقتی از دانشگاه اومدم بیرون بهش زنگ زدم و تا برسم خونه باهاش حرف زدم بعدش هم گوشیم دست مامانم بود که باهاش حرف زد.
کمی صدایش را بغض دار کرد و گفت:
-تو به من اعتماد نداری رضا؟ من تورو دوست دارم چطور می تونی فکر کنی بهت خیانت کنم؟
-خوب از اول می گفتی! چرا اول می گی نه؟
-فکر نمی کردم حرف زدنم با مهنا موضوع مهمی باشه... تازه اولش یادم نبود خوب... من وقتی با تو حرف می زنم تمام حواسم پیش توئه نه مثل تو که همه اش دنبال گرفتن مچ منی...
رضا که از برخورد تندش شرمنده شده بود گفت:
-ببخشید خانومی، بغض نکن چشمای خوشگلت قرمز می شه... می بخشی؟
محیا فین فینی کرد و حرفی نزد.
رضا از دست خودش عصبانی شد که غزل را ناراحت کرده، دوباره گفت:
-ببخشید، قول می دم دیگه تکرار نشه. امروز وقتی زنگ زدم دیدم این همه مدت تلفنت اشغاله ترسیدم و نگران شدم، بهم حق بده غزلم...
محیا که حوصله اش از منت کشی رضا سر رفته بود گفت:
-به شرطی می بخشم که قول بدی دیگه بهم اعتماد داشته باشی.
-چشم عروسک... راستی سفر کجا می خوای بری؟
محیا فکری کرد و بعد گفت:
-شمال... مامان هوس دریا کرده.
رضا با سرخوشی گفت:
-منم قراره برم شمال فکر می کنی بتونیم اونجا همدیگه رو ببینیم؟
محیا به خودش لعنت فرستاد که اسم شهر دیگری را نبرده:
-فکر نکنم بشه آخه می دونی که مامان و بابام خیلی روی رفت و آمدم حساس هستن...
-حیف شد.
دقایقی دیگر با هم صحبت کردند و بعد تماس را قطع کردند.
محیا گوشی را داخل کیفش انداخت و دوباره مشغول آرایش کردن شد. دلش نمی خواست زمان را از دست بدهد مسعود برخلاف احسان اصلا آدم صبوری نبود و اگر سر قرار دیر می رسید باید تا ساعت ها اخم و تخمش را تحمل می کرد، محیا هم اصلا دلش نمی خواست روز خوبش را خراب کند. چشمش یک پالتوی زیبا را که چند شب پیش با رها دوستش در تندیس دیدند گرفته بود، امروز بهترین فرصت بود تا مسعود را راضی کند آن را برایش بخرد!

 

*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***

 



رضا تلفنش را داخل جیبش گذاشت و قدم زنان طول حیاط را پیمود و وارد خانه شد.
مریم که بعد از جمع کردن میز بالا رفته بود به سختی چمدانی را پایین می کشید. رضا که خیالش از جانب غزل راحت شده بود قدم تند کرد و چمدان را از دست مریم گرفت:
-شما چرا خانوم خانوما، این کارا وظیفه ی ما مرداست.
مریم لبخند زیبایی زد و گفت:
-آخه تو، توی حیاط بودی منم می خواستم سریع تر وسایل آماده بشه و حرکت کنیم نمی دونی چقدر هیجان دارم. همیشه عاشق سفر بودم.
رضا چمدان را گوشه ای گذاشت مریم را در آغوش گرفت و توی گوشش زمزمه کرد:
-هیجان انگیز تر از هرچیزی وجود نازنین خودته مریمم.
مریم را بغل کرد و آرام آرام پله ها را بالا رفت، وارد اتاق خواب شد و با پای راستش در اتاق را بست.

باز هم با همان برنامه ی همیشگی از خواب بیدار شد. صبحانه ی پدرش را داد، خواهر کوچولویش را از اتاق بیرون برد تا بوی تریاک پدر اذیتش نکند، به مادرش برای پختن نهار کمک کرد، کمی درس خواند و بعد برای رفتن به مطب آماده شد.
روزهای اول که به مطب می رفت لباس های مندرس همیشگی را به تن می کرد، خانم دکتر یکی دوبار اول نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. یک هفته که از کارش گذشت وقتی وارد مطب شد یک بسته ی کادوپیچ شده ی بزرگ روی میزش بود. اول فکر کرد برای خانم دکتر است. ضربه ای به در اتاقش زد و وارد شد:
-سلام خانم دکتر. یه بسته دارید فکر کنم.
و بسته ی کادوپیچ شده را به سمت خانم دکتر گرفت.
-نه عزیزم برای من نیست برای توئه امیدوارم خوشت بیاد.
ثریا با تعجب به بسته ی کادوپیچ شده نگاه کرد و آرام از اتاق خارج شد. تا به حال کادو نگرفته بود، مگر می شد بی مناسبت هم به کسی کادو داد؟
پشت میزش نشست و بسته ی کادو را باز کرد. یک مانتوی زیبای آبی نفتی، یک شلوار جین خوشگل و یک روسری در بسته بود. تعجب کرد، ذوق کرد، اشک در چشمانش حلقه بست به سمت اتاق خانم دکتر رفت و با خوشحالی از او تشکر کرد.
اصلا با گرفتن آن هدیه تحقیر نشد، فکر نکرد اگر سرو وضعش آن قدر بد نبود باز هم این هدیه را دریافت می کرد یا نه... آن قدر از داشتن یک دست لباس زیبا خوشحال بود که به این چیزها فکر نمی کرد.
خانم دکتر لای در اتاقش را باز کرد:
-ثریا جان می خوای از همین الان بپوشش عزیزم.
ثریا با خوشحالی قبول کرد. دلش قنج می زد برای پوشیدن آن لباس های زیبا که آرزویشان را داشت... مگر چند سالش بود که این همه حسرت را با خود یدک می کشید؟
لباس ها برایش اندازه بود، باورش نمی شد خانم دکتر به این خوبی اندازه اش را بداند... در آن لباس ها حس متفاوتی داشت حس می کرد حالا آدم مهمی شده... حس بهتری داشت.
دیگر با دیدن مراجعین خوش پوش و ثروتمند غمگین نمی شد که سرو وضع مناسبی ندارد.
حالا هر وقت می خواست به مطب برود آن لباس ها را می پوشید.
حاضر شد و بعد از خداحافظی با خواهر کوچک و مادر مهربانش از خانه خارج شد. تا نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس باید 20 دقیقه پیاده راه می رفت. قدم زنان در حالی که به آن سمت می رفت، رویای روزهایی که خودش هم دکتر موفقی می شود را در ذهن می پروراند.
یعنی او هم مثل خانم دکتر به بقیه کمک خواهد کرد؟ با خودش عهد بست وقتی آدم مهمی شد هر دختر بی پناهی را که دید به او کمک کند تا زندگی بهتری داشته باشد... تا کسی مثل او حس حقارت را زیر دندانش مزمزه نکند...
مطب مثل همیشه شلوغ بود. اما کارکردن در مطب انرژی اش را از بین نمی برد. با تمام خستگی کاری باز هم دلش می خواست ساعت در مطب بودنش طولانی شود. دیرتر به خانه برود و با فلاکت و بدبختی اش رو به رو شود.
آخر ساعت وقتی داشت از مطب خارج می شد خانم دکتر یک پاکت روی میزش گذاشت و گفت:
-بفرمایید ثریا جون اینم حقوق این ماهت.
ثریا با دهان باز به پاکت نگاه کرد و گفت:
-اما شما دو هفته پیش به من پول دادید.
خانم دکتر لبخند مهربانی زد و گفت:
-اون رو از حقوقت کسر کردم خیالت راحت. شب بخیر.
این جمله یعنی دیگر حرف اضافه موقوف ! پاکت را با خوشحالی و بهت برداشت خداحافظی زیر لبی با خانم دکتر کرد و از مطب خارج شد.
دلش می خواست گوشه ای بایستد و پول های داخل پاکت را بشمرد، اما از این که پول هایش گم شود یا دزد آنها را بدزدد منصرف شد. سریع سوار اتوبوس شد و به سمت خانه حرکت کرد. مسیر همیشگی را که پیاده به سمت خانه رفت نگاهش به بقالی و قصابی سر کوچه افتاد. همیشه نگاه حسرت بار مادرش را به این مغازه ها دیده بود... بی اختیار وارد مغازه شد کمی برنج و روغن و لوبیا و عدس خرید و بعد سراغ قصابی رفت و نیم کیلو هم گوشت خرید.
حالا بیشتر می توانست به خودش افتخار کند.
چهره ی مادرش را در ذهن تصور کرد که از دیدن خریدهایش چقدر خوشحال خواهد شد!
با خوشحالی و سربلند وارد خانه شد مادرش که پاکت های خرید را دست ثریا دید چشم هایش برق زد. برای اولین بار دید که پدرش هم با خوشحالی نگاهش می کند و حتی حس کرد رنگ اشک را هم در چشمان پدرش دیده.
درست است که پدرش معتاد بود، فحش می داد، دست بزن داشت، اذیتش می کرد و هزار عیب و ایراد دیگر اما هنوز مرد بود و غرور داشت... می توانست بفهمد چرا پدرش بغض کرده... می توانست درک کند که این پاکت های خرید در دست ثریا غرور پدرش را می شکند... همان شب تصمیم گرفت دیگر هرگز جلوی پدرش با دست پر وارد خانه نشود.

 


زندگی؟...




" از در که وارد می شوم قبل از هرچیز نگاهم به صورت غمگینش می افتد، روی تخت افتاده و توان حرکت ندارد.
همه ی سختی ای که می کشم برای اوست...
تن به این خفت می دهم تا او آرامش داشته باشد اما...
می دانم چقدر از این من ِ امروز در خجالت است...
می دانم چقدر ناراحت است که این گونه هزینه ی امرار معاش را تهیه می کنم اما...
او که از بدی آدم ها خبر ندارد! او که نمی داند هیچ کس مرا نمی خواهد... همه تن مرا می خواهند بی آن که برایشان چیزی مهم باشد... تنم را می خواهند فقط برای یک شب!
تا چند وقت پیش این نوع زندگی برایم فقط یک داستان بود! پوزخندی به کسانی که این طور زندگی می کردند ی زدم و شعار می دادم تحت هر شرایطی باید با عزت و افتخار زندگی کرد اما حالا...
حالا من هم یکی از آن هزاران دختر نیمه شب بودم...
کاش کسی دستمان را می گرفت... کاش کسی به جز تنمان به چیز دیگری فکر می کرد...
کاش هنوز انسانیت در این سرزمین نمرده بود...
نگاهی به آدم رنجور روی تخت می اندازم...
نمی دانم باعث و بانی این اتفاقات را لعنت کنم یا هیچ نگویم و سکوت کنم...
صدای ظریفش نگاهم را از تخت و آدم نیمه جانش می گیرد:
-سلام مامان جونم، نقاشی کشیدم ببین قشنگه؟
اشک هایی که بی اختیار روی گونه ام روان شده را پاک می کنم ، به تصویر روی کاغذ که منعکس شده از ذهن و روح پاکش است نگاه می کنم. یک خانه ی کوچک کشیده که از دودکشش، دود بیرون می آید، مردی که دختری را روی تاپ هل می دهد و زنی که به آنها نگاه می کند... نقاشی اش بی نهایت کودکانه است و سرشار از آرزو و حسرت...
دوباره بغض می کنم سرش را در آغوش می گیرم و زمزمه می کنم:
-نقاشیت هم مثل خودت قشنگه عزیزم... "


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس